هم سلولی...
1این روز ها ذهنم کلنجار افعال شده میگوید رفت اما در چرایی اش مانده لعنتی دلیل میخواهد ذهنr 2گاهی که ادمی به خلوت می اندیشد به کردارش ته ذهنش تهی میشود و نهایت فراموش میکند / 3راست گفتی به غریبه ها عادت نباید کرد میرود و تو با دنیای مجهولاتت معادله حل میکنی/ 4ذهن را بر اشفته کردن به سراب ها از تو استخوان سازد و او را نیش باز تا بناگوش/ 5همه میپرسند مگر کوه کندی نمیدانند دل کندم 6کلنجار به ذهن ادمی چیزی نمی اورد اما به وقت باارزش خط کج/ 7کاش میگفتی دلیل رفتنت این روزها تو نیستی ومن جا ماندم در تو مرا برگردان به خودم بعد خدا نگهدارr 8نمی دانم به کدامین خسوف دود شدی که بوی زغالت هم نمی ایدr 9ساعت را کوک میکنم همین حالا نیایی کوکش به ان دنیا/r 10ان قدر در اتنظار حل شده ام که رفتنت ایبسیلن هم به حساب نخواهد امد فقط دنبال تجربه ام 11راست گفت دوستم حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه شد 12سایه دنبال صاحبش میرود عاشق از پی عشقش تا زمان ارمیدن بر خاک 13باشد ما مانده در دنیای تو و تو رفته در دنیای دیگری خوش باشی هر دو دنیا میگذرد 14راست میگفتی تو از نخودی بودن بیزار بودی اما از قلب ما بیخبربودی و بیخبر رفتی 15هیچ کس حرف دلم نفهمید جز جراحی که تیغ کشید و اهش فریاد نامردمی ها بود 16همه از احساسم کندند و پینه بستند تنهایی خود را باشد دریا کویر نشود به خاشاک روزگار 17زندگی را کلنجار ذهن های خسته در تنهایی یافتم در دنیای مجازی انگار همه گم شده اند در خسوف طولانی شب 18میترسم از روزی که من در اغوش دیگری و تو در اغوش سومی هر دو فریاد تن هاییمان سکوت شب را بشکند 19انتهای کلنجار ذهنم فریاد خوشی است برایت خوش باشی جز این برایت ارزویی نیست 20زندگی چهار ستونش مال تو خوش رقصی کن دیگران هستند صدای جیغ امبلانس ارزوهایم نزدیک است 21سر بر خاک که مینهی ارام از دیگری باز کلنجار ذهن است که سر میکشد به اشیانه ی عشقش که مبادا اشکی از او در بیکسی فریاد میزند اسمت را/پایان من
نظرات شما عزیزان: